پارت۵[عشق یهویی]
رفتم سمت در و در رو باز کردم یه چند تا مرد دیدم گفتم بفرماید یکی از بادیگارد ها گفت
بادیگارد: کفش هاتو بپوش
ا/ت: چرا
بادیگارد: باید با ما بیای
ا/ت: آغا لطفاً مزاحم نشید
تا خواستم که درو ببندم پاشو بین در گذاشت و نتونستم در ببندم منو بزور بغل کرد و بردن توی یه ون
بادیگارد رو به طرف یک بادیگارد دیگه گفت کفش هاشو بیارید
هر چقدر داد زدم کمک خواستم هیچ کدومشون به تخمشون هم نبود قلبم داشت از ترس میترکید داخل ذهن به همین فکر میکردم آخه برای چی مگه من چیکار کردم یا اصلا میخوان باهام چیکار کنن توی همین فکر ها بودم که یکی از بادیگارد ها صدام زد
بادیگارد: هویییی کری؟
ا/ت: ب..بله
بادیگارد: پیاده شو رسیدیم
ا/ت: اینجا کجاست ترو خدا ولم کنید
بادیگارد دستمو کشید منو کشون کشون از ون اورد بیرن تا اومدم بیرن چشم هام از حدقه زده بود بیرن این خونه س یا قصر مگه میشه اینقدر زیبا و بزرگ یهو به خودم اومدم و گفتم تو این شرایط دارم به چی فکر میکنم
بادیگارد: همراهم بیا وگرنه همین جا میکشمت
ا/ت: ب..با..شه از ترس دیگه چشمام پر اشک شده بود
رفتیم داخل خونه که دیدم سه تا مرد روی کاناپه نشستن تا من و بادیگارد که همراهم بود رفتیم داخل از جاشون بلند شدن بادیگارد منو با تمام قدرت هول داد زمین
ا/ت: اااااخخخخ چته حیون چرا اینجوری میکنی
یونگی: سر تو بیار بالا
سرمو بردم بالا
هر سه تاشون چشم هاشون درشت شد و دهن شون باز موند
جونکوک: هوییی تو همونی نیستی تهیونگ بهت کمک کرد
ا/ت: اره شما بهم کمک کردید ولی الان ازم چی میخواید
تهیونگ: پس تو دختر اون حروم زاده ای اره
ا/ت: درمورد چی حرف میزنی
تهیونگ: بااباات( داد)
ا/ت: اما من پدر ندارم ( با بغض)
یونگی: فکر کردی ما خنگیم دختره بچی هرزه
ا/ت: از این حرف آتیش گرفتم و سریع بلند شدم رفتم سمت اون پسر و با تمام قدرتم بهش سیلی محکمی زدم ( دستت بشکنه ایشالا) دیگه حق نداری به من بگی هرزه
یونگی: رو من دست بلند میکنی یه سیلی محکم تر بهش زد ولی این بار ا/ت افتاد زمین و شروع کرد با لگد زدن بهش دختره ی هرزه هرزه هرزه ( داد)
ا/ت: اااخخ ترو خدا بسه
تهیونگ: یونگی بسه
یونگی: اخه ای بابا
تهیونگ: بگو بابات کجاس تا ولت کنیم
ا/ت: گفتم من پدر ندااااارم
تهیونگ: دختر جون اگه نگی با اون روی دیگه ی من آشنا میشی
ا/ت: بخدا من پدر ندارم (گریه)
تهیونگ: میگی یا نه ( داد)
ا/ت: ب..بخدا ندارم(با ترس و گریه)
تهیونگ: ببریدش اتاق شکنجه
...
پارت بعدی رو فردا ساعت ۴ ظهر میزارم 🫂🖇️
بادیگارد: کفش هاتو بپوش
ا/ت: چرا
بادیگارد: باید با ما بیای
ا/ت: آغا لطفاً مزاحم نشید
تا خواستم که درو ببندم پاشو بین در گذاشت و نتونستم در ببندم منو بزور بغل کرد و بردن توی یه ون
بادیگارد رو به طرف یک بادیگارد دیگه گفت کفش هاشو بیارید
هر چقدر داد زدم کمک خواستم هیچ کدومشون به تخمشون هم نبود قلبم داشت از ترس میترکید داخل ذهن به همین فکر میکردم آخه برای چی مگه من چیکار کردم یا اصلا میخوان باهام چیکار کنن توی همین فکر ها بودم که یکی از بادیگارد ها صدام زد
بادیگارد: هویییی کری؟
ا/ت: ب..بله
بادیگارد: پیاده شو رسیدیم
ا/ت: اینجا کجاست ترو خدا ولم کنید
بادیگارد دستمو کشید منو کشون کشون از ون اورد بیرن تا اومدم بیرن چشم هام از حدقه زده بود بیرن این خونه س یا قصر مگه میشه اینقدر زیبا و بزرگ یهو به خودم اومدم و گفتم تو این شرایط دارم به چی فکر میکنم
بادیگارد: همراهم بیا وگرنه همین جا میکشمت
ا/ت: ب..با..شه از ترس دیگه چشمام پر اشک شده بود
رفتیم داخل خونه که دیدم سه تا مرد روی کاناپه نشستن تا من و بادیگارد که همراهم بود رفتیم داخل از جاشون بلند شدن بادیگارد منو با تمام قدرت هول داد زمین
ا/ت: اااااخخخخ چته حیون چرا اینجوری میکنی
یونگی: سر تو بیار بالا
سرمو بردم بالا
هر سه تاشون چشم هاشون درشت شد و دهن شون باز موند
جونکوک: هوییی تو همونی نیستی تهیونگ بهت کمک کرد
ا/ت: اره شما بهم کمک کردید ولی الان ازم چی میخواید
تهیونگ: پس تو دختر اون حروم زاده ای اره
ا/ت: درمورد چی حرف میزنی
تهیونگ: بااباات( داد)
ا/ت: اما من پدر ندارم ( با بغض)
یونگی: فکر کردی ما خنگیم دختره بچی هرزه
ا/ت: از این حرف آتیش گرفتم و سریع بلند شدم رفتم سمت اون پسر و با تمام قدرتم بهش سیلی محکمی زدم ( دستت بشکنه ایشالا) دیگه حق نداری به من بگی هرزه
یونگی: رو من دست بلند میکنی یه سیلی محکم تر بهش زد ولی این بار ا/ت افتاد زمین و شروع کرد با لگد زدن بهش دختره ی هرزه هرزه هرزه ( داد)
ا/ت: اااخخ ترو خدا بسه
تهیونگ: یونگی بسه
یونگی: اخه ای بابا
تهیونگ: بگو بابات کجاس تا ولت کنیم
ا/ت: گفتم من پدر ندااااارم
تهیونگ: دختر جون اگه نگی با اون روی دیگه ی من آشنا میشی
ا/ت: بخدا من پدر ندارم (گریه)
تهیونگ: میگی یا نه ( داد)
ا/ت: ب..بخدا ندارم(با ترس و گریه)
تهیونگ: ببریدش اتاق شکنجه
...
پارت بعدی رو فردا ساعت ۴ ظهر میزارم 🫂🖇️
۲۶.۶k
۰۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.